«نه قبر و مزاری که عصر پنج شنبهها و صبحهای جمعه راه بگیری و بروی و گلابی بپاشی و یک دل سیر گریه کنی و نه دل خوشی که بتوانی یک لحظه خودت را از داغی که دیدهای رها کنی.۲۱ ساله بودم که عباس شهید شد. من ماندم و یک پسر که ۹ ماه را هم تمام نکرده بود. بعد از شهادت عباس دوران، شش سال تمام من بودم و دوران بیخبری از زندگیام، از حال و روزم و از فرزندم. امیررضایم را مادرم بزرگ کرد. در آن شش سال برای پسرم مادری چندانی نکردم. عباسم رفته بود و من ماندم و خاطرات ۳ سال زندگی عاشقانه. من ماندم و دوسه تا نامه از عباس که با مهناز خانم گلم شروع میشد و با دوست دارم خیلی زیاد تمام شد.
این شش سال که گذشت به خودم آمدم با خودم عهد کردم امیررضا را آنگونه بزرگ کنم که عباس میخواست آنگونه که عباس مرامش بود» کلمه کلمه این جملات را نرگس خاتون (مهناز) دلیری فرد همسر صبور شهید عباس دوران با بغض میگوید. از یک طرف خاطرات ۳ سال زندگی که به گفته خودش تعریف کردنش یک قرن زمان میخواهد، دلش را به آشوب کشانده و از طرف دیگر بیمهری مسئولینی که داعیه وامداری خون شهدا را دارند، روحش را خراش میدهد. درد است دیگر! دردی که باعث شده او سکوت ۳۱ ساله را بشکند و برای حفظ روحیه قهرمانی در نسل آینده ناگفتههایی از بیتوجهی مسئولین را در لحظاتی که میهمان چند ساعته روزنامه «خبر جنوب» است، به زبان بیاورد. نسلی که بعید میدانم به جز تکه آهن آبی رنگی که نام خیابان شهید دوران زینت بخش آن شده چیز دیگری از تنها شهید ملی فارس بداند.
خاطره رشادت شهید «دوران» به دوران جنگ بر میگردد. عباس ۳۲ ساله با ۱۲۰ پرواز برون مرزی رکورد پرواز در دوران جنگ در عرض یک سال را شکست و در آخرین پروازش برای جلوگیری از برگزاری اجلاس کشورهای غیر متعهد در سال ۶۱ طبق هماهنگی با مقامات ارشد نظامی تصمیم به ناامن نشان دادن عراق گرفت و ابتدا پالایشگاه عراق را هدف بمبهای هواپیمای فانتوم گرفت و بعد هم هواپیمایش را به سمت محل برگزاری اجلاس هدایت کرد و با اقدامی شهادت طلبانه خودش را فدا کرد. تن عباس در این عملیات در بین شعلههای آتش سوخت. ۲۰ سال طول کشید تا عراقیها راضی شوند تکهای از استخوان بر جا مانده از او را به خانوادهاش بدهند و حالا با گذشت ۳۱ سال از شهادت این دلیرمرد خانوادهاش اسیر بوروکراسی استخوان خورد کنی در راه پیدا کردن یک وجب جا برای نصب تندیس قهرمان شهرمان شدهاند. بروکراسیای که بالاخره قفل سکوت را از لبان همسر شهید دوران برداشت و او زبان به گلایه از بیمهریهای مسئولین به شهدا در استانی با ۱۴۵۰۰ شهید گشود. همسر شهید دوران با نامههای رد وبدل شده بین دستگاههای اجرایی مختلف برای اختصاص مکانی به منظور نصب تندیس شهید دوران پا به دفتر روزنامه «خبرجنوب» گذاشت. نامههایی که ۴ سال است راه به جایی نبرده و حالا در بین طلق شفاف بنفش جاگرفتهاند و تبدیل به جزوهای ۱۰۰ برگی شدهاند.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گفتوگوی «خبر جنوب» با خانم دلیری فرد همسر شهید دوران است.
*خانم دلیری فرد ۴ سال است تندیس شهید دوران ساخته شده اما هنوز خبری از نصب آن نیست آیا شایعه عدم همراهی مسئولین در نصب این تندیس صحت دارد؟
– بله متاسفانه. ما هم به هرجایی که فکرش را بکنید رفتهایم تا مجوز این کار را بگیریم اما هیچ همراهیای نشده و فقط ما را از این اداره به آن اداره پاس میدهند. (همسر شهید دوران به جزوه بنفش رنگ در دستش اشاره میکند) این جزوه را ببینید نامههای مسئولین مختلف است یکی به دیگری نامه نوشته و دیگری زیر نامه آن یکی را برای فرد دیگری پاراف کرده. ظاهرا همه موافقند اما هنوز گیر کار معلوم نیست چند نامه هم مربوط به طرح موضوع در کنگره سرداران و ۱۴۵۰۰ شهید فارس است آنجا هم موافقت شده ولی متاسفانه خبری از نصب این تندیس نیست.
*آیا تاکنون قول مساعدی هم برای نصب این تندیس دادهاند؟
بله. ولی قول مثبتشان فقط زبانی بوده و ما چیز مکتوبی نداریم.
*مشخصا قرار بوده این تندیس کجا نصب شود؟
میدان ا… و یا میدان شهدا، البته ما با میدان ا… موافقتریم چون ورودی هوایی شیراز است و با سرنوشت عباس که در پرواز هوایی شهید شد به نوعی گره خورده است. البته ما به هیچ عنوان تقاضای تغییر نام این میدان به نام شهید دوران را نداریم بلکه معتقدیم شهدا برای خدا و در راه خدا گام برداشتهاند و چه بهتر که در جایی از این میدان که به نام مبارک ا… مزین است تندیسی از شهید دوران نصب شود. شهید دوران تنها شهید ملی فارس است البته به هیچ عنوان نمیخواهم رشادتهای دیگر شهدا را زیر سؤال ببرم همانقدر که عباس در پیروزی جنگ تحمیلی نقش داشت شهید ۱۳ ساله و یا پیرمرد شهید ۸۰ ساله و حتی کسی که یک لیوان آب دست یک رزمنده داده هم نقش داشته. اما مساله اینجاست که یکسری رشادتها ماندگار ترند و رشادت عباس هم از همین دسته است و به خاطر همین بوده که عنوان شهید ملی فارس را به ایشان دادند.
تنها درخواست من از مسئولین نصب تندیس شهید دوران در میدان ا… است نه به خاطر خودخواهی چرا که شاید سال به سال هم گذر من به آن مسیر نیفتد این کار فقط به خاطر دینی است که به عباس و نسل اینده دارم. بالاخره قرار است چطور وامداری خود را به شهدا ثابت کنیم؟ چطور قرار است نسل آینده را با روحیه رشادت طلبی بپرورانیم و به آنها ثابت کنیم قدردان رشادتها هستیم.
*پاسخ مسئولین به درخواست شما برای نصب این تندیس در میدان ا… و یا حتی میدان شهدا چه بود؟
پاسخ واضحی برای عدم نصب تندیس در میدان ا… نمیدهند. میگویند از زیر این میدان مترو رد شده نمیتوان هیچ طرحی را در این میدان اجرا کرد چون ریزش میکند و تونل خراب میشود این در حالی است که متاسفانه چندی پیش شنیدیم برای میدان ا…، المانی با ۵۰ متر ارتفاع طراحی کرده و آن را به مناقصه هم گذاشتهاند المانی که در آن تندیس شهید دوران وجود ندارد. حالا جای سؤال اینجاست که آیا با این المان ۵۰ متری میدان ریزش نمیکند ولی با تندیس شهید دوران تونل مترو فرو میریزد؟ ضمن آنکه تندیس ساخته شده شهید دوران بیشتر حالت یک نمونه کار دارد و میتوان تندیس اصلی را با مواد و در حجم و اندازهای که مسئولان فنی صلاح میدانند، ساخت.
در مورد میدان شهدا هم میگویند: «این میدان یک آبنمای تاریخی دارد که در عکسهای تاریخی شیراز همین آبنما وجود دارد و ما برای مخدوش نشدن چهره تاریخی شیراز نمیتوانیم به این آبنما دست بزنیم» سؤال من از مسئولینی که این مطالب را بیان میکنند این است که اگر امثال شهید دوران نبودند که از این مرز و بوم حراست کنند آیا اثری از این آب نما در شهر میماند؟
*ظاهرا تندیسی از شهید دوران در پارکی که به نام ایشان در شیراز مزین شده نصب کردهاند به تازگی این تندیس را دیدهاید؟
بله و متاسفم که این تندیس در غربتی خاموش است و حتی یک پروژکتور اطراف آن نیست و شبها تاریکی مطلق بر آنجا حکم فرماست. کنار تندیس هم یک هواپیمای جنگنده است که بالهایش مدتهاست شکسته و ترمیم نشده. البته من کاری به آن تندیس ندارم. کار شهرداری آن منطقه برای نصب این تندیس و نامگذاری پارک به نام شهید و همچنین نامگذاری ایستگاه مترو مدرس به نام شهید دوران کاری بسیار قابل تقدیر است که از همین جا از مسئولین تشکر میکنم. مساله من بروکراسی برای نصب یک تندیس در میدان ا… است و تا جایی که بتوانم دنبال آن را میگیرم و نمیگذارم این میدان هم به سرنوشت دروازه قرآن دچار شود که حاضر نشدند تندیس عباس را بگذارند اما همچنان یک طاووس را که طراحی و نصب کرده بودند نگه داشتند و به عنوان نماد شیراز معرفی کردند، این در حالی است که در شهری همچون قزوین ورودی ان به تندیس شهید بابایی مزین شده است.
*در شهرهای دیگر جایی بوده که به نام شهید دوران نامگذاری شود؟
– بله و بابت آن هم خوشحالم و هم ناراحت. در اصفهان یک بزرگراه چند کیلومتری را بدون آنکه ما درخواست بدهیم به نام ایشان نامگذاری کردند و پسرم در سفر چندی پیشاش آن را دید و از دیدن چنین حرکتی شوکه شده بود، ضمن آنکه در تهران نیز بزرگترین مرکز خرید و فروش خودرو را طی مراسمی که از ما هم دعوت کردند به نام شهید دوران نامگذاری کردند و قبل از آن هم اتوبانی در تهران به نام ایشان نامگذاری شده بود. خوشحالم که اصفهانیها و تهرانیها قدردان رشادت عباس بودند اما در شیراز با وجود درخواستهای مکرر همچنان طرح نصب این تندیس از این اداره به آن اداره میرود. سؤالم از مسئولین این است که آیا سزاوارست خانواده شهیدی که ۳۱ سال با انواع مشکلات دست و پنجه نرم کرد حالا بخواهد خودش دنبال این کار بدود؟ آیا نباید مسئولان خودشان به فکر کارهای این چنینی بیفتند؟!
* خانم دلیری فرد این ۳۱ سال بدون عباس چطور گذشت؟
خیلی سخت. خیلی سخت. لحظه شنیدن خبر شهادت عباس لحظه سختی بود. بدون عباس زندگی کردن خیلی سختتر و از همه اینها طاقت فرساتر زمانی بود که میخواستند تکهای از وجود عباس را بعد از ۲۰ سال از عراق به ایران بیاورند. آن روزها خاطره ۳ سال زندگی عاشقانه با عباس و ۲۰ سال زندگی بدون او برایم مثل یک فیلم، مثل یک کابوس زنده شد. دوباره هوای با عباس بودن کردم. دوران سختی را من و پسرم گذراندیم. امیررضا بزرگواری میکرد و هیچوقت دلتنگی پسرانه برای پدرش را جلوی من بروز نمیداد. ولی مگر میشد؟ امیررضا با پسر برادرم فقط ۲۰ روز فاصله داشت. مگر میشد پدر و پسری آن دو تا را ببیند و جای خالی پدرش را حس نکند؟
*دوران با هم بودن عباس و امیر رضا چند سال بود؟
به سال نکشید. امیر رضا هشت ماه و نیمه بود که عباسم شهید شد.
در این مدت کوتاه عباس، عاشقانه پدری کرد. آنقدر دور و بر امیررضا را میگرفت که صدای همه در میآمد. همیشه امیررضا را کف دستش میگذاشت و تا آنجا که میتوانست او را بالا میبرد. دور و بریها میگفتند انگار طاق آسمان باز شده و امیررضای عباس پایین افتاده. گاهی فکر میکنم که عباس میدانست میخواهد شهید شود و داشت تلافی سالهایی که قرار بود امیررضا بیاو قد بکشد و بزرگ شود را میکرد.
*شهید دوران ۱۲۰ پرواز برون مرزی داشت آیا از این ماموریتها حرفی در خانه میزد؟
– نه عباس خیلی اهل حرف زدن نبود فقط قبل از هر پرواز میگفت قول میدهم بمبها را جایی که مردم عادی و خانوادههای عراقی زندگی میکنند نریزم. چه میدانست روزی میرسد که همسرش بیسرپرست و پسرش یتیم میشود. البته من همیشه به مولایم علی (ع) متوسل شده و میشوم. مقتدایی که پدر یتیمان بوده و همیشه دست من و پسرم را گرفته است.
*از روز آخر بگویید.
روز آخر هم اکثر وقت عباس با امیررضا گذشت البته نه با شور و حال همیشه. شب شامش را خورد و خیلی زودتر از حدمعمول رفت و خوابید. صبح ساعت ۴ رفت برای پرواز و قبل از آن مثل همیشه برگه پرواز را پر کرد اما اینبار در صد برگشتنش از ماموریت را کمتر از ۵ درصد اعلام کرد بیآنکه به ما بگوید رفتنی است. رفت و داغ نبودنش را بر دلمان گذاشت.
*و بعد از شهادت؟
بعد از شهادت عباس، بال من شکست. خبر شهادت عباس را یکی از دوستانش به ما داد. حالا دیگر ترجیح میدهم از آن روزها صحبتی نکنم. به اندازه کافی در این یکی دو روزه که قصد آمدن به روزنامه «خبرجنوب» را کردم اذیت شدم. دوباره همه خاطرات زنده شد در این چند روز. کتابی که روایت فتح از عباس نوشته بود را برای چندمین بار خواندم. نامههایش را خواندم، نامههایی که با «مهناز خانم گلم» شروع میشد و با «دوستت دارم خیلی زیاد» تمام میشد، حرفهای که ان زمان خیلی مرسوم نبود. دوباره همه این ۳۱ سال برایم زنده شد. من وعباس زندگی خیلی خوبی با هم داشتیم.
* چطور با عباس آشنا شدید؟
من و عباس سنتی با هم ازدواج کردیم اما عاشقانه زندگی کردیم. با وجودی که همسایه هم بودیم ولی او را تا روزی که آمدند برای خواستگاری خانه امان ندیده بودم. مادرم با ازدواج من با یک نظامی مخالف بود چون پدر بزرگم نظامی بود و آنها سختیهای زیادی کشیده بودند. نمیخواست بچههایش هم این سختیها را بکشند اما عباس که آمد خانه امان ورق برگشت و مادر و پدرم وقتی رفتار عباس را دیدند و با خصوصیات او آشنا شدند در همان جلسه موافقت خود را اعلام کردند.
*داشتید از روزهای بعد از شهادت عباس میگفتید.
از بعد از شهادت عباس فقط همین را بگویم که تا ۶ سال مادری برای امیررضا نکردم نه اینکه نخواهم، نه، نمیتوانستم. مادرم جور مرا کشید و امیررضا را عزیزتر از بچههای خودش بزرگ کرد.
مادرم عباس را خیلی دوست داشت حتی بیشتر از من و یادگار عباس را روی چشمانش بزرگ کرد. دوران بدی بود. پدرم یکسال بعد از ازدواج ما فوت کرده بود و حالا مادر و دختر مثل هم به فاصله کمتر از دو سال بیسایه سر شده بودند. ولی مادرم محکمتر از من بود. دردهایش را در دلش ریخت تا من و پسرم آسیب بیشتری نبینیم. ۶ سال که گذشت و من توانستم کم کم خودم را پیدا کنم تصمیم به مستقل شدن از خانواده گرفتم. هرچه بود امیررضا در سن مدرسه قرار داشت. نمیخواستم دوستانش را که میبیند که اتاق و تخت و کمد دارند احساس بدی پیدا کند. البته مستقل شدن هم مشکلات خاص خودش را داشت ولی به خاطر پسرم، تنها یادگار عباس همه مشکلات را تحمل کردم
*پس همزمان با مدرسه رفتن امیررضا شما هم زندگی مستقل را شروع کردید.
بله. دقیقا. اولین روزی که امیررضا مدرسه رفت روز سختی بود دوباره آشوب شد در دلم. جای عباس در آن روز خیلی خالی بود که پسرش را در لباس مدرسه ببیند. ما به خانهای نقل مکان کردیم که عباس بعد از ازدواج به نامم کرد
*امیررضا حالا چه میکند؟
امیرم حالا ۳۲ سال دارد. درسش را در رشته مهندسی شیمی خوانده و به استخدام شرکت نفت در آمده. پارسال ازدواج کرد و تا دو ماه دیگر خودش پدر میشود.
ازدواج امیررضا هم برای خودش حکایتی داشت. پیدا کردن همسر مورد علاقهاش را به خودش سپردم ولی او اینکار را نکرد و در دانشگاه هیچ دختری چشمش را نگرفت. ترجیح میداد سنتی و عاقلانه ازدواج کند. خواستگاریهای زیادی رفتیم. انصافا همه هم دخترهای خوبی بودند ولی خب من وسواس زیادی داشتم. انتخاب کسی که میخواست میراث عباس، فرزند امیررضا، را بزرگ کند کار آسانی نبود. ملاکم اصلا زیبایی دختر نبود. زیبایی دختر را در تربیت خوب و اصالتش میدانستم. دلم میخواست همسرش تک فرزند نباشد تا امیررضا لذت داشتن خواهر و برادر را درک کند. همینطور هم شد. همسر امیررضا یک دختر ایده آل است و رسم همسرداری را به خوبی ایفا کرده. اینها ثمره تربیت خوب پدر و مادرش است. خواهر و برادران عروسم برای امیررضا مثل خواهر و برادران واقعی هستند.
خدا را به خاطر همسر خوبی که نصیب امیر رضا شده خیلی شاکرم و مطمئنم این از دعای پدرش بوده. امیدوارم هردو درکنار هم عاقبت بخیر و سعادتمند شوند.
*هیچگاه امیررضا نخواست مثل پدرش خلبان بشود؟
نه اگر هم میخواست من نمیگذاشتم. البته او هم هیچوقت حرفش را نزد شاید هم دوست داشته ولی به خاطر من حرفی نزده. امیررضا هم هوشش را داشت که خلبان بشود و هم از لحاظ ظاهری شرایطش را داشت.
*امیررضا از لحاظ ظاهری چقدر به پدرش شباهت دارد؟
این روزها امیررضا خیلی شبیه پدرش شده. با همان چهره جذاب و با همان آرامش و متانت. با همان قد بلند و کشیده. با چشمهای مشکی درست مثل پدرش. البته کمی چاق شده برخلاف عباس. چندبار به او گفتم حواسش به هیکلش باشد نه به خاطر زیبایی که به خاطر سلامتیش. امیدوارم توصیههایم را جدیتر بگیرد.
*در این دوران بی«دوران» برخورد مردم و پیگیری مسئولین برای رتق و فتق زندگی خانواده «دوران» چگونه بود؟
مردم خیلی به ما لطف داشتند البته خب گاهی حرف و حدیثهایی از کمکهای نکرده دولت دلمان را به درد میآورد. عدهای فکر میکردند ما مدام سفر خارجی میرویم در حالی که دریغ از یک سفر داخلی که ما با هزینه دولت رفته باشیم. من یکبار با مادرم به سوریه رفتم و یکبار هم سال ۸۳ به حج تمتع. برخی تصورشان بر این بود که به ما خانه و زمین و باغشهر دادهاند در حالی که خدا شاهد است جز مستمری بنیاد شهید هیچ کمک دیگری به ما نشد. همین خانهای را که در آن نشستهایم با فروش خانه قبلی امان ساختیم. من حتی نمیدانم رئیس بنیاد شهید کیست. آنها هم یادی از ما نمیکنند دریغ از یک کارت پستالی به مناسبت روز زن.
گلایهای هم ندارم. عباس به ما آموخته بود که همیشه تکیه گاهمان خدا باشد و دست روی زانوهای خودمان بگذاریم و یا علی بگوییم.
خوب یادم است زمانی که عباس زنده بود و به پاس رشادتهایش یکی از خیابانهای منشعب از بلوار مدرس را با حضور خودش به نام خیابان عباس دوران نامگذاری کردند، یک حواله زمین هم به او دادند او هم به رسم احترام آن حواله را گرفت ولی به خانه که رسیدیم آن را پاره کرد و گفت هرکاری میکند برای وطنش است نه به خاطر چند متر زمین.
عباس بلند طبع بود آنقدر بلند طبع که بعد از ازدواج خانه ۱۵۰ متری خودش را به نامم زد و ما هم بعد از جدا شدن از خانواده به آنجا نقل مکان کردیم. خانه نقلی بود و عدهای میگفتند خانواده شهید دوران نباید در یک خانه کوچک زندگی کند ولی ما زندگی کردیم در همان خانه با حیاط کوچکی که یک باغچه با صفا با دو درخت انگور و نارنگی داشت. ثمر درختان آنقدر زیاد بود که فصل میوه دادن شاخههایش تا روی زمین میرسید. آن خانه کوچک بود ولی نفس عباس در آن روحی دمیده بود که به آن برکت داده بود و حاضر نبودم آنجا را ترک کنم. خانهای در بلوار زرهی و در همسایگی شهید نقدی.
*هنوز هم در آن خانه زندگی میکنید؟
نه. امیررضا که بزرگ شد به این فکر کردم که خانه بزرگتری بخرم تا پسرم بتواند بعد از ازدواج هم در آن خانه زندگی کند ولی قیمتها خیلی بالا بود و وسع ما به خرید چنین خانهای نمیرسید این شد که تصمیم گرفتم خانهای که در آن زندگی میکردیم را بفروشم و زمینی بخرم و خانه بسازم تا قیمت پایینتر بیاید. میخواستم خانه رهن کنم که یکی از دوستان عباس که فرمانده سابق پایگاه هوایی شیراز شده بود را به طور اتفاقی دیدم و او پیشنهاد داد تا ساخته شدن خانه به خانههای سازمانی نیروی هوایی برویم. قبولش برایم خیلی سخت بود. احساس میکردم عباس راضی نیست. برای خودم هم خوشایند نبود احساس اینکه مردم فکر کنند نیاز داشتهایم که پایگاه هوایی نقل مکان کردهایم احساس بدی بود. به همرزم عباس همینها را گفتم و جواب نه دادم اما او راضی نشد و میگفت نمیتواند ببیند همسر شهید دوران برای پیدا کردن یک خانه کرایهای هر روز از این بنگاه به آن بنگاه برود. بالاخره ما به خانههای سازمانی نقل مکان کردیم. ۷ سال طول کشید تا خانه جدید ساخته شد. مخارج هر روز بالا میرفت و وسع ما هم آنقدر نبود که بتوانیم پول ساخت را با این تورم تامین کنیم. ولی خب بعد از ۷ سال بالاخره خانه ساخته شد و حالا من و امیررضا در یک ساختمان با هم زندگی میکنیم. جایی که امیررضایم در آن نفس میکشد آرامش بخشترین نقطه دنیا برای من است.
*پس مسئولین کار خاصی نکردند؟
نه البته ما هم دنبال چیزی نبودیم فقط درد آور آن است که عدهای میگویند خانه و زندگی خانواده شهدا دیدن دارد. بیایند ببینند ما چیزی اضافهتر از دیگران نداریم. من هم مثل خودشان زنبیل به دست میگیرم و خرید میکنم. نه ماشین دارم نه خانه و زندگی آنچنانی. من هم مثل آنها برای درمان مشکل ریههایم یا درد مفاصلم که به درمانگاه سعدی میروم ۴ ساعت منتظر میمانم تا نوبتم بشود.
بنیاد شهید هم که میگویند خانه دوم ماست، سال تا سال نمیروم مگر اینکه مجبور باشم برای پیگیری مسائل بیمه تکمیلی بروم.
عباس شهید نشد که ما به نان و نوایی برسیم یا راحتتر از دیگران زندگی کنیم عباس برای وطنش رفت. این وطن هم مال همه مردم است مصادره هیچ گروهی نیست. اگر قرار به بهتر شدن اوضاع باشد باید برای همه مردم این بهبود صورت بگیرد.
*خانم دلیری فرد، حدود یک ماه پیش که از مادر بزرگوار شهید دوران به عنوان چهره ماندگار فارس طی مراسمی باشکوه تقدیر گردید، جستجوی زیادی در بین جمعیت به دنبال یافتن شما کردیم، اما موفق به صحبت با شما در آن مراسم نشدیم، آیا در آن جلسه حضور نداشتید؟
متاسفانه خیر؛ مادر عباس به حق به عنوان چهره ماندگار فارس انتخاب شدند و ما هم برای این حسن انتخاب بسیار خوشحال شدیم اما جای تأسف دارد که مسئولان حتی از من و پسر عباس برای حضور در این مراسم پرافتخار دعوت نکردند تا لحظه خواندن نام عباس و حضور مادر برزگوار ایشان بر روی سن ما هم شریک شادی مردم باشیم.
*و صحبت پایانی؟
باز هم تاکید میکنم: مسئولان سالهاست قول نصب تندیس شهید دوران را در ورودی شیراز و در میدان ا… دادهاند اما متاسفانه نه تنها این اتفاق نیفتاده بلکه همانگونه که اشاره کردم مسئولان طرح جدیدی را برای این میدان، طراحی و حتی به مرحله مناقصه گذاشتهاند که این کارشان در تناقص آشکار با وعدههایی است که به ما دادهاند.
از مسئولان درخواست دارم برای حفظ روحیه ایثار و فداکاری در نسل فعلی و نسل آینده اجازه دهند تندیس شهید دوران که سالهاست ساخته شده و در حیاط مرکز نشر و حفظ آثار دفاع مقدس نگهداری میشود در میدان ا… که ورودی هوایی شیراز است، نصب گردد تا هم یاد و خاطره رشادتهای شهدا زنده نگه داشته شود و هم نسل آینده بداند ملت و دولت ایران همیشه قدردان رشادت شهدا و جانبازان بوده و خواهند بود.
روح چنین مردانی شاد که مایه افتخار تمام کشورند. مردانی به این بزرگی که آدم در برابر انها احساس حقارت میکند.
به خاطر اینکه این شهید بزرگوار ارتشی بودن اگر …. بودن تا حالا بزرگترین بزرگراهها وتندیسها برای ایشون ساخته میشد
۳ تا بزرگراه هم اخیرا در شیراز نامگذاری شده که همه ی این نام ها در حوزه ی مذهبی قرار میگیرن.
نه از بزرگران تاریخ و چهره های جهانی این سرزمین خبری هست
نه ازریشه ها و نمادهای هویت و فرهنگ ما گزینه ای انتخاب شده
و نه از قهرمانان ملی همچون عباس دوران
واعا معلوم نیست چرا تمامی این نامگذاری ها فقط در حوزه ی مسائل مذهبی خلاصه میشه.کاش مسئولین اگر عدالت رو در مورد نامگذاری معابر اصلی شهر رعایت نمی کنن لااقل گوشه چشمی به داشته های دیگر دیار پارس و شیراز هم داشته باشن یه درصد کمی هم این طرف رو ببینن.مگه ما در طول تاریخ ایران چندتا قهرمان ملی مانند عباس دوران داریم؟ مگه چندتا کشور و امپراتوری در دنیا داریم که قهرمانی مانند کوروش بزرگ پایه گذار و پدر اون تمدن باشه ….. نام های مثل حافظ و سعدی و… باید بروی اصلی ترین معابر و شاهراه های شیراز قرار بگیرند نه خیابون های کوچیک و معابر فرعی .
کاملا مشخصه که تهران و اصفهان علاوه بر اینکه قصد داشتن یاد قهرمانی ملی مثل شهید دوران رو گرامی بدارن از نام زیبای این بزرگ مرد هم برای نامگذاری هرچه دلنشین تر بزرگراهاشون استفاده کردن. این همه نام های زیبا اونوقت ما روی بزرگراه دامنه ی دراک نامی رو گذاشتیم که از بس طولانیه تو یه تابلو جا نمی شه علاوه بر اینکه زیبایی خاصی نداره و مهمتر اینکه نام فردی است که در کارنامه زندگیش علاوه بر نقاط مثبت مواردی تاریکی هم یافت می شه مواردی مثل مخالفت و دشمنی با دولت ملی محمد مصدق و حمایت از کودتای ۲۸ مرداد !! واقعا موندم چطوری و با چه معیاری این نامگذاری ها صورت میگیره!!
باید تونل فضیلت به تونل شهید عباس دوران و بزرگراه حسینی الهاشمی به بزرگراه شهید دوران تغییر نام بده و مجسمه عباس دوران رو در بالاترین نقطه کوه دراک قرار بدند که این اسطوره از همه جای شهر شیراز مشخص بشه. روحش شاد. حیف که ارتشی بود وگرنه اگه از سپاه بود الان وضعیتش فرق میکرد…
خیلی به ارتشی ها ظلم شد خیلی . هنوز هم نظام خیلی از ارتشی هایی که زمان شاه خلبانی رو در آمریکا یاد گرفته بودند و خودشون رو واسه میهن و تمامیت ارضی فدا کردند خیلی خوشش نمیاد متأسفانه
مجسمه عباس دوران را باید از طلا بسازن . واقعا من نمیدونم بعضی از مسئولین میخوان فردای قیامت جواب خدا و شهدا را چی بدن ! به این زن با شرافت هم قول میدم اگه امروز شرایط مهیا نیست ولی حتما آیندگان ما حق مطلب را ادا میکنن .
۵۶ تن از خلبانان جنگ حتی تکه استخوانی از ایشان به میهن باز نگشت !۳۳ سال حتی فاتحه ای برایشان خوانده نشد۱بسیاری از آنها تنها ۲۶ -۲۷ ساله بودند.برخی از آنها حتی سالها در زندانهای مخوف بعثیون گذر عمر کردند و درنهایت در غربت شهیدشان کردند .آنها بی منت برای وطن از خانه و زندگی خود گذشتند و با علم اینکه در این راه بازگشتی نیست بر قلب خصم دشنه فرود آوردند۱آنها حتی قبری هم برای آرام گیری کودکا نشان ندارند چه برسد به تن دیس یا سردیس!روح آنها در اولین نظر نیروی هوایی را مقصر می داند .
مسئولین واقعا متاسفم در این ۳۰ سال که هیج کاری برای خانواده شهدا و جانبازان نکردید حداقل تندیس این بزرگ مرد را در بلند ترین نقطه شهر نصب کنید تا همه جهان این شیرمردان را بهتر بشناسند
بلندترین نقطه شهر که فقط در دید کوهنوردان باشد چه فایده ای دارد؟
به نظرم بهترین نقطه در مرکز شهر یا دروازه قرآن انتخاب شود تا همه مردم او را ببینند و احساس غرور کنند که شهید دوران از این دیار است و در شهر الگوی خوبی برای جوانان داشته باشیم.
پیشنهاد میدم که نام بزرگراه رحمت به بزرگراه شهید عباس دوران تغییر نام بده. و المانی بزرگ در ابتدا و انتهای این بزرگراه احداث بشه.
نام شهید دوران بهتر و با مسمی تر از رحمت هست. من این موضوع رو به شورای شهر و شورای نامگذاری معابر گوشزد میکنم
ای خدا اینا کجا بودند و ما کجاییم اشکم در اومد
این مردان مرد رفتند تا مشتی دزد و فاسد راحت به غارتگری بپردازند ، خدا لعنتشون کنه .